Mixed Of EveryThings

Mixed Of EveryThings

تهش هیچی نیس عجله نکنین
Mixed Of EveryThings

Mixed Of EveryThings

تهش هیچی نیس عجله نکنین

4

با خوندن این پست یه افسردگی و غم عجیب اومد سراغم :( 
دیشب قرار بود این پست رو بنویسم ولی به خاطر مشکلی که پیش اومد دیگه نشد. درس بزرگ دیگه‌ای از کتاب The Outliers که توصیه می‌کنم بخونید. هرچند متنش یکم طولانی هست و احتمال می‌دم خیلی‌ها از روش رد بشین.

ترمن یه سری افراد رو مورد آزمایش چندین ساله قرار می‌ده و وقتی اون‌ها به سن بزرگ‌سالی می‌رسن بر اساس موفقیتی که به عنوان یه انسان کسب کردند، اون‌ها رو به سه دسته‌ی A و B و C تقسیم می‌کنه.

دسته A بیست درصد بالا و افراد موفق رو تشکیل می‌دن که تعدادشون ۱۵۰ نفر بوده. این‌ها ۹۰ درصدشون از کالج فارغ‌التحصیل شدند و ۹۸درصد از این ۹۰درصد هم مدارک ارشد و بالاتر گرفتند. اکثرشون یا پزشک یا مهندس یا وکیل و یا ستاره شدند.

۶۰ درصد رو توی دسته B و ۱۵۰ نفر آخر رو در دسته C قرار میده. به نظر ترمن افراد دسته‌ی C کمترین استفاده رو از قابلیت‌های ذهنی و توانایی‌هاشون داشتند. یا کارمند اداره‌ی پست بودند، یا یه فروشنده‌ی معمولی کتاب و یا اصلا بیکار.

یک سوم افراد دسته‌ی C از کالج اخراج شدند و یک چهارمشون دیپلم داشتند. تمومشون هم در قسمتی از زندگی‌شون به خاطر قابلیت‌هایی که داشتند به عنوان نابغه شناخته شده‌اند. ۸ نفرشون مدرک ارشد به بالا کسب کرده بودند.

حالا چه تفاوتی بین افراد دسته‌ی C و A وجود داشت؟ ترمن تا جایی که می‌تونست به جزئیات چنگ انداخت تا یه رابطه‌ی مستقیم بین افراد این دو دسته و علت تفاوتشون پیدا کنه. بین IQ، وقتی راه افتادن، وقتی حرف زدن و غیره. هرچقدر گشت یک چیز و فقط یک چیز خودنمایی می‌کرد. پیشینه‌ی خانوادگی.

گروه A از خانواده‌های کلاس بالا یا متوسط جامعه بودند. خونه‌هاشون پر بود از کتاب، نصفشون پدرهایی با مدرک دانشگاهی داشتند که در زمان خودشون غریب بود.

گروه C دقیقا در طرف دیگه‌ی این ریسمان قرار داشتند. بچه‌هایی که والدینی داشتند که یک سومشون تا کلاس ۸ بیشتر نخونده بودند.

ترمن توی یه بازه‌ی زمانی افراد این دو گروه رو از نظر شخصیتی مورد بررسی قرار میده. در طرفی کسایی هستند که در یک فضای خاص با دغدغه‌ی پرورش یک انسان کامل بزرگ شده‌اند و در طرف دیگه بچه‌هایی که به حال خودشون بزرگ شدند.

افراد دسته‌ی A افراد آگاه، از خود مطمئن، جذاب و خوش‌پوشی بودند. در اصل این چهار ویژگی اونقدر بین افراد گروه A و C متفاوت بود که گمان می‌کردی این‌ها دو گونه‌ی متفاوت از انسان‌های هوشمند هستند.

ولی خب نبودند، و فقط خانواده‌ی گروه A تموم تلاششون رو کرده بودند که بچه‌هایی بار بیارن که بهترین چهره‌ی خودشون رو به دنیا نشون بدن و افراد گروه C از تجربه‌ی چنین تربیتی، محروم بودند.

این نتایج واقعا چیزی نیست که ما دوست داشته باشیم بشنویم. چقدر از افراد گروه C با استعداد و مستعد شکوفا شدن بودند؟ اگر اون‌ها رو توی ۵، ۶ سالگی‌شون می‌دیدید به خودتون می‌گفتید که این‌ها همون خارق‌العادگان و یا Outlierهای آینده‌اند.

چیز دردناکی که نتایج ترمن نشون میده اینه که تقریبا هیچکدوم از افرادِ مورد مطالعه، که در خونواده‌های کلاس اجتماعی پایین بزرگ شده بودند، نام و شهرتی نتونستند برای خودشون به ارمغان بیارن.

افراد گروه C چی کم داشتند؟ چیز خیلی گرانبهایی نبوده، چیزی نبوده که توی DNAشون حک شده باشه. تنها چیزی که اگه می‌دونستیم و بهشون می‌دادیم اون‌ها هم افراد موفقی می‌شدن این بوده که یک اجتماعی دورشون باشه که برای آینده و جامعه آماده‌شون کنه. افراد گروه C استعدادهای تلف شده‌ای هستند که می‌تونست اینجوری نباشند. تنها اگه خانواده‌شون بهتر باهاشون تا می‌کردند.

--
دیشب تا حالا دارم به این دو صفحه‌ی کتاب فکر می‌کنم. نمی‌خوام بگم که ای کاش من هم توی یه خونواده‌ی کلاس بالا بزرگ شده بودم و برای بزرگ شدن به حال خودم رها نشده بودم، بلکه می‌خوام ببینم حالا که من می‌دونم مشکل من و خیلی از افراد دیگه دقیقا چیه، چطور می‌تونم از این به بعد رو بهتر بسازم.
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.