یه وقتایی تو یه برهه از زندگی با یه نفر مواجه میشی و ازون به بعد تا یه مدت بهش فک میکنی و با خودت میگی نه بابا این اونی نیس که من میخوام و ازین حرفا ولی میدونی داری به خودت دروغ میگی انقد به همین مساله فک میکنی تا یه روز میبینی دیگه نمیتونی بهش فک نکنی میشه قسمت اعظم فکرا و خیال پردازیات تا جایی که به خودت میای و میبینی کلی باهاش تو فکرت زندگی کردی و عاشقی کردی
خلاصه اینکه عشق یه چیز عجیب و غریب نیس که یهو مثه برق گرفتگی بیاد سراغت
یهو میاد
از دستش ندین یهو
اینی که ازش گفتید زهیره!
چیزی به شدت تابناک و نورانی
که می کشاند به سمت سلامت یا جنون!
کم کم تمام ادم رو تسخیر میکنه و انکار ابدا مانعش نخواهد بود.